آخرین اخبار

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است – اخبار روز کشور

خبرگزاری مهر، گروه بین الملل، الناز رحمت نژاد: سختی همه راه‌ها را به جان خریده بودم! تهران_بغداد_ بیروت. تهران_آبادان_بصره_بیروت. دوست داشتم خودم را به سیل جمعیتی که یکشنبه ۲۳ شباط (فوریه) در مراسم تشییع شهیدان سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین حضور داشتند، برسانم اما نمی‌شد که نمی‌شد! نه اینکه من اراده نداشته باشم و نشود! نه اینکه در پروازهای ایران مشکلی وجود داشته باشد و نشود! نمی‌شد چون من و همه ایرانی‌ها با یک نقشه آمریکایی_ صهیونیستی مواجه بودند.

سخنگوی رژیم صهیونیستی اعلام کرده بود هواپیماهای ایران و عراق به مقصد بیروت حامل پول و سلاح و مهمات هستند! البته این گنده گویی در صورتی بود که ایران نه تنها در جنگ اخیر بین رژیم صهیونیستی و لبنان بلکه حتی در جنگ‌های گذشته هیچ وقت از طریق فرودگاه بین المللی رفیق حریری به حزب الله پول و سلاح و مهمات نرسانده بود.

به دنبال این ادعای سخنگوی رژیم صهیونیستی، دولت لبنان به پروازهای ایرانی برای نشستن در فرودگاه بیروت مجوز نمی‌داد. فقط پروازهای ایران نه، حتی اگر در پروازهای بغداد، بصره و استانبول مسافر ایرانی مشاهده می‌شد، مجوز نشستن در فرودگاه رفیق حریری برای آن‌ها یا صادر نمی‌شد یا در صدور مجوز با معطلی در فرودگاه و تأخیرهای چندین ساعته مواجه می‌شدند.

پرواز تهران_آبادان_بصره_بیروت دومین پرواز کنسلی ام بود. حدود ۳۵ ساعت به ۹ صبح یکشنبه ۲۳ شباط مانده بود. دنبال بلیط تهران_شیراز_ شارجه_ بیروت گشتم بلکه بتوانم در کمتر از ۳۵ ساعت خودم را به بیروت برسانم. اما نبود و نمی‌شد! یا پروازها پر بودند یا توقف در شارجه بیش از ۲۰ ساعت بود و دیر به بیروت می‌رسیدم. می‌خواستم اگر به بیروت و تشییع سید نرسیدم حداقل تمام تلاشم را کرده باشم. از اولین باری که پروازم کنسل شد با خودم قرار گذاشته بودم: «ناامیدی ممنوع».

هیچ وقت دشمنی رژیم صهیونیستی را اینقدر نزدیک و عمیق حس نکرده بودم! او سمج بود و من سمج تر! او لجباز بود و من لجبازتر! او جسور بود و من جسور تر! فقط با این تفاوت که او به نرفتنم می‌اندیشید و من به رفتنم. روزی که توسط شیخ نعیم قاسم دبیرکل حزب الله لبنان تاریخ تشییع فرماندهان مقاومت اعلام شد از سید حسن نصرالله خواستم خودش من را به مراسمش دعوت کند. از او خواسته بودم اجر تلاش‌های شبانه روزی ام در جبهه مقاومت حضور در تشییع اش باشد. به میزبانی و دعوت سید ایمان داشتم. تا آخرین لحظه امیدوار بودم. هر کس حرف از نرفتن می‌زد، هر کس برچسب «جامانده» به پیشانی مان می‌زد، می‌گفتم: «هیس! ما می‌رویم.»

وقتی خبر قطعی کنسلی پرواز بصره_بیروت را شنیدم، ناامید نشدم. دنبال بلیط پرواز تهران_نجف رفتم. حرم بابا علی تنها جایی بود که حتی اگر نمی‌شد به لبنان بروم داغ دل من را آرام می‌کرد. مشغول رزرو بلیط تهران_ نجف بودم که از طرف مسئول اعزام به لبنان در گروه پیام آمد: «۶۰ نفر ظرفیت پرواز تهران_ بیروت مهیا شده است. با توجه به اینکه تعداد افراد پرواز کنسلی بصره_بیروت ۱۵۷ نفر است قرعه کشی انجام می‌شود. ۶۰ نفری که اسم آن‌ها در قرعه کشی دربیاید فردا شنبه ۴ اسفند ساعت ۲۳ شب از تهران به بیروت می‌روند.»

ساعت ۲۴ شب بود که آقای دهقان به صورت آنلاین قرعه کشی را انجام داد. ذکر می‌گفتم. ذکرم با همه ذکرها فرق می‌کرد. نه صلوات بود. نه یا صاحب الزمان ادرکنی و نه یا حسین! «انا علی العهد» ذکری بود که در لحظات نفس گیر قرعه کشی به آن متوسل شده بودم و ۱۱۰ مرتبه تکرارش کردم. لطف بابا علی بود یا دعوت سید شاید هم هردو! شماره ۳۱ قرعه کشی به اسم من تعلق گرفت. اشک‌هایم جاری شده بود. روی زمین نبودم! در آسمان سیر می‌کردم. سید را می‌دیدم! لبخند همیشگی اش روی لب‌هایش بود! انگار می‌گفت: «مرحباً بکم فی لبنان»

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

پرواز W۵۱۵۲ ماهان ایر ایران؛ پرافتخارترین پرواز تشییع شهید سید حسن نصرالله

کنسل شدن دو پرواز قبلی جلودار مادرم نشده بود؛ برای اینکه بخواهد از زیر قرآن ردم کند و پشت سرم آب بریزد. در مسیر فرودگاه امام بودم. یکی از دوستانم تماس گرفت: «پرواز امشب تو، مستقیم از تهران به بیروت و آن هم با پرواز هیئت ایرانی اعزامی به بیروت شامل اعضای دفتر رهبر ایران، نمایندگانی از دولت، پارلمان و نهادهای ایرانی پر خطرترین پرواز است. تهدیدهای رژیم صهیونیستی را ندیده ای یا خودت را به ندیدن زده ای؟ اگر نرسیده به بیروت در آسمان بزنند چه کار می‌کنی؟»

حرف‌هایش از روی دلسوزی بود اما نتوانست جلوی من را بگیرد و منصرفم کند. سفارش کرد حالا که برای رفتن پایت را در یک کفش کرده ای حداقل بدون وصیت نرو! مستحب است مؤمن وصیت کند. قصد نداشت تلفن را قطع کند و منتظر وصیت من بود! گفتم: «وصیت من تمام نوشته‌هایم است. حرف‌هایم را در آن‌ها زده ام. خداحافظ.»

برای گرفتن کارت پرواز به کانتر ماهان رفتم. از بس همه آشنا بودند سلام، خوبین؟ سفر بی خطر از دهانم نمی‌افتاد. سردار ابراهیم جباری فرماندهی سپاه حفاظت ولی امر، انسیه خزعلی معاون امور زنان و خانواده دولت سیزدهم، علی بهادری جهرمی سخنگوی دولت شهید سید ابراهیم رئیسی، امیر حسین ثابتی، حمید رسایی و سید محمود نبویان نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی، دختران شهید ابومهدی المهندس و دختر شهید حسین امیرعبدالهیان و خیلی‌های دیگر که در زاویه دید من نمی گنجند در این پرواز حضور دارند و مشغول گرفتن کارت پرواز هستند.

از پله‌های هواپیما که بالا آمدم به محض نشستن، سرم را به صندلی تکیه دادم. چشمم به صفحه مانیتوری که ساعت تهران و بیروت را نشان می‌داد، خورد. به وقت تهران ساعت ۲۴ بود و به وقت بیروت ۲۲:۳۰. صدای صلوات مسافرها بلند شد و بالاخره پرواز کردیم. چه قدر برای این پرواز دویده بودم. چه قدر استرس و اضطراب کشیده بودم. داشتم دور دنیا را می‌گشتم. تهران_ بغداد_بیروت. تهران_آبادان_بصره_بیروت. تهران_شیراز_شارجه_بیروت. چه می‌دانستم آخرش قرار است از همین تهران خودمان پایتخت مقاومت با ماهان ایر ایران پرواز کنم؟

پرواز W۵۱۵۲ ماهان ایر ایران در شنبه ۴ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۲۴ پرافتخارترین پرواز تشییع شهید سید حسن نصرالله است، چرا که تمام سرنشینان آن جانشان را کف دست گرفته و به ایرانی و پرواز مستقیم تهران به بیروت آن هم در شرایطی که دشمن آمریکایی_صهیونیستی تهدید کرده افتخار می‌کنند.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

ورود به لبنان؛ از استقبال خانم لبنانی تا اسکان در اردوگاه حزب الله

یک خانم لبنانی وسط فرودگاه بین المللی رفیق حریری ایستاده بود. رمز وای فای خود را در اختیار بانوان ایرانی قرار می‌داد تا با خانواده‌هایشان تماس بگیرند. خبر رسیدنشان به بیروت را بدهند و آن‌ها را از نگرانی دربیاورند.

یک ون که جلوی آن عکس شهید سید حسن نصرالله و شهید سید هاشم صفی الدین نصب شده و روی آن نوشته شده بود: «نحن لا نهزم؛ ما شکست خورده نیستیم» منتظر ما خانم‌های ایرانی بود. سوار ون شدیم و به سمت ملعب الاحد حرکت کردیم. در یکی از اردوگاه‌های نظامی حزب الله مستقر شدیم. یکی از مسئولین توضیحاتی داد که چنگی به دلم نزد! روزی چند ساعت برق‌ها می‌رود. آب یخ است. اینترنت هم قطع و وصلی دارد. شاید اگر به جای لبنان هر جای دیگری بودم یا غر می‌زدم چرا اسکان هتل نیست؟ یا به خانه برمی گشتم. به خصوص وقتی تختم را در یک اتاق ۱۲ نفره تحویل گرفتم! تصمیم داشتم دو روز مثل لبنانی‌ها، سوری‌ها و فلسطینی‌ها که دور از خانه هستند و در شرایط مرگبار به سر می‌برند، زندگی کنم. البته که اسکان در این اردوگاه شاهانه تر از زندگی در چادرهای غزه است. اینجا چادر نیست تا آبی بخواهد وارد آن شود! فقط کف آن موکت است و روزی چند ساعت برق می‌رود. آب یخ است اما وسیله گرمایشی هست که بخواهی خودت را گرم کنی در صورتیکه در چادرها از وسیله گرمایشی خبری نیست و خیلی‌ها جان خودشان را از دست می‌دهند. کاش به جای ظلم و جنایات نتانیاهو و ترامپ خبر مرگ او و امثال او را بشنویم.

در همین فکرها بودم که روی تخت نه روی زمین بدون بالشت و پتو خوابم برد و با صدای اذان صبح بیدار شدم. وضو گرفتن در هوای سرد و با آب سرد باعث شد بخواهم کمی پیش خدا ناز کنم. بگویم به خاطر تو با این آب یخ وضو گرفتم نماز بخوانم و چه قدر این نماز صبح به جانم نشست.

برق‌ها رفته بود. پرده را کنار می‌زدم تا نوری داخل اتاق بیفتد که چشمم به آشپزخانه بزرگی پشت پنجره افتاد. به زبان فارسی روی سر در آن نوشته شده بود: «موکب امام رضا (علیه السلام) _ بیروت. در دفتر یادداشت گوشی ام نوشتم بازدید از موکب بعد از تشییع سید حسن نصرالله فراموش نشود.

تا با گوشی دعای عهد بخوانم آفتاب خودی نشان داد. صدای مداحی از بیرون به گوش می‌رسید. لبنانی‌ها از بعد از اذان صبح عزاداری و حرکتشان به سمت ورزشگاه کمیل شمعون برای تشییع را شروع کرده بودند. در تاریکی اتاق آماده شدم تا مثل لبنانی‌ها از خانه بیرون بزنم و به سمت ورزشگاه بروم.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

بیروت؛ از انسان‌های آزاده تا جنگنده‌های رژیم صهیونیستی

کوچه کوچه بیروت انا علی العهد است. از کوچه کوچه بیروت آدم می‌جوشد. انسان‌های آزاده فارغ از هر اعتقادی قهرمانان خود را دوست دارند. انگار نه انگار اینجا همه شیعه یا مسلمان نیستند! همه حجاب ندارند! ده‌ها هزار غیر شیعه و حتی غیرمسلمان سوگوار سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین هستند. پرچم زرد رنگ حزب الله به دست گرفته اند و با پای پیاده قصد دارند خود را به مراسم تشییع رهبران مقاومت برسانند.

خانمی از کنارم رد می‌شود که پرچم ایران به دوش دارد. شک می‌کنم ایرانی است یا نه! از او سوال می‌کنم: «من ایران؟» پاسخ می‌دهد: «لا، من بیروت.» درباره پرچم ایرانی که روی دوشش حمل می‌کند سوال می‌کنم. می خندد: «خداروشکر سایه ایران بالای سر ما است. الحمدالله که به عنوان یک ایرانی در مراسم تشییع حضور داری. الایرانی علی رووسنا، ایرانی‌ها روی سر ما جای دارند.» شکرا جزیلا می گویم و کمی جلوتر می‌روم. خانم‌های لبنانی هر چه احساس و سلیقه داشته اند امروز خرج عکس‌های سید حسن نصرالله کرده اند. یکی از عکس‌های سید با گل آفتابگردان گل آرایی شده است. آن یکی با رز سرخ و دیگری با نرگس.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

نیروهای انتظامات مراسم کنار خیابان پشت سر هم ایستاده اند. روی لباس‌های آن‌ها آرم «حزب الله» به چشم می‌خورد. صورتشان را پوشانده اند. کنار سن بالاترین آن‌ها که پیرمردی با چشم‌های سبز رنگ است می‌ایستم. با صدای بلند به او می گویم: «انا ایرانی، احب لبنانیون و احب حزب الله.» پیرمرد روپوش صورتش را کنار می‌زند. محاسن سپیدش پیدا می‌شود. می خندد: «من فقط خوش آمد بلدم. خوش آمدی لبنان.»

نگاهم به پسر بچه کم سن و سالی می‌افتد که لباس حزب الله به تن دارد. یک سربند انا علی العهد هم بسته است. دلم برایش ضعف می‌رود. کنارش زانو می زنم: «اسمک؟» با خجالت جواب می‌دهد: «اسمی امیرعلی.» مادرش که کنار او ایستاده از من سوال می‌کند: «من بیروت؟» سری تکان می‌دهم: «لا، من ایران. انا مراسلة جبهة المقاومة.» چشم‌هایش پر از اشک می‌شود: «امیرعلی را به عشق اینکه سرباز امام خامنه ای بشود بزرگ می‌کنم.»

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

من و دو دوست دیگرم از صحبت‌های زن لبنانی به وجد می آییم و می‌خندیم. به الهام اشاره می‌کنم از کیفت به امیرعلی سوغاتی ایرانی بده. الهام از کیفش شکلات و آجیل در می‌آورد و به امیرعلی و مادر امیرعلی تعارف می‌کند. اگر می‌دانستیم لبنانی‌ها دلشان سوهان قم و مشهد می‌خواهد حتماً در کنار شکلات و آجیل، سوهان می‌آوردیم.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. لبنانی‌ها با همه چیز ایرانی‌ها آشنا هستند؛ از قم و مشهد و شاهچراغ گرفته تا حضرت آقا و حاج قاسم. از نظر آن‌ها سوهان خوشمزه‌ترین شیرینی ایران است. قرمه سبزی در صف غذاهای محبوب قرار دارد. ای لشکر صاحب الزمان آماده باش و سلام فرمانده زیاد خوانده می‌شود.

دختری صورتش را با چفیه سفید فلسطینی بسته و قاب عکس سید حسن نصرالله را به دست گرفته است. روی آن نوشته شده است: «لن نتخلی؛ ما فلسطین را رها نمی‌کنیم.» کمی آن طرف تر دختر دیگری چفیه قرمز رنگ فلسطینی سر کرده است. روی مقوای سفید رنگی که به دست گرفته، نوشته است: «یا عزیز فلسطین.» از هر دو دختر عکس می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که فلسطین مساله اول سید حسن نصرالله بود و لبنانی‌ها این را خوب به خاطرشان سپرده اند.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

از وسط جمعیت یکی از خانم‌های لبنانی به سمتم می‌آید. پرچم لبنان را به دستم می‌دهد و می‌خواهد در کنار پرچم ایران، هر دو را با هم حمل کنم. زن دستش را بالا می‌آورد. به رگ دستش اشاره می‌کند: «دم ایرانی و دم لبنانی واحد؛ خون ایرانی و لبنانی یکی است.» راست هم می‌گوید! بالاترین حد وحدت زمانی است که دو برادر برای یکدیگر خون بدهند. ایرانی‌ها جانشان را برای لبنانی‌ها فدا می‌کنند و لبنانی‌ها برای ایرانی‌ها. چنین چیزی در دنیا نداریم که کشوری فرسخ ها فرسخ دور باشد و ما از آن‌ها دفاع کنیم و کشوری فرسخ ها فرسخ از کشورمان دور باشد و از ما دفاع کند. رابطه ایران و لبنان این‌چنین است. حاج قاسم سلیمانی، سید حسن نصرالله و عماد مغنیه ایرانی و لبنانی‌هایی بودند که در سال ۲۰۰۰ و جنگ ۳۳ روزه افسانه شکست ناپذیری رژیم صهیونیستی را شکستند. می‌خواهم پرچم ایران و لبنان به دست جلوتر بروم که خانم لبنان دیگری می‌گوید: «قل مرحبا لقائد سید علی خامنه ای.» حضرت آقا را قائد صدا می‌زنند و می‌خواهند سلام آن‌ها را به قائد برسانم.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

گفتم که در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. امروز یکشنبه ۲۳ شباط ۲۰۲۵ روز تشییع شهیدان سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین و روز ملی مردم لبنان است. در روز ملی لبنان و تشییع رهبران مقاومت موسیقی کارن همایونفر پخش می‌شود؛ بغض‌های لبنانی‌ها می شکند. با «سیدی» و «ابانا» سید حسن نصرالله را صدا می‌زنند. تازه رفتنش را باور می‌کنند. گاهی یک موسیقی می‌تواند تمام حرف‌های ناگفته را روایت کند، تمام حماسه‌ها، غم‌ها، شادی و سرور و بغض‌ها را، درست مثل موسیقی کارن همایونفر.

بعد از موسیقی کارن همایونفر صدای سید پخش می‌شود: «ان القتل لنا عاده» با صدای بلند گریه می‌کنند. دختری به نام امانی می‌گوید پدرم سه سال پیش از دنیا رفت. اینقدر برای پدرم گریه نکردم که برای سید گریه می‌کنم. امانی راست می‌گفت! بیروت پدر از دست داده و بیروتی ها مثل پدر از دست داده گریه می‌کنند.

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

جنگنده‌های رژیم صهیونیستی از راه می رسند. هیچکس از جایش تکان نمی‌خورد! با غضب به جنگنده‌ها نگاه می‌کنند. مشت‌هایشان را گره می‌کنند. «لبیک یا نصرالله» و «هیهات من الذله» سر می‌دهند؛ حتی کوچک ترینشان که امیرعلی ها باشند.

پرچم‌های زرد به دست دریایی از مردم به اهتزاز در می آیند. به وداع با پدرشان ادامه می‌دهند و آماده گوش کردن سخنرانی شیخ نعیم قاسم دبیرکل حزب الله لبنان می‌شوند. سخنرانی شیخ نعیم قاسم که به میانه می‌رسد برای بار دوم جنگنده‌های رژیم غاصب صهیونیستی از راه می رسند. با صدای آهن پاره‌ها و اقدام احمقانه شأن می‌خواهند امت حزب الله را پراکنده کنند. به بر هم زدن تشییعی می‌اندیشند که نمایندگانی از ۷۹ کشور در آن حضور دارند. حضور نمایندگانی از ۷۹ کشور در تشییع کسی که شخصیت حکومتی، رسمی و دولتی نداشته است و نقطه مقابل غرب بوده، بی سابقه است. از یکی از خانم‌های لبنانی می پرسم چرا نترسیدید؟ چشم و ابرویی بالا می‌اندازد: «رژیم صهیونیستی تار عنکبوت است. تار عنکبوت ترسیدن ندارد.»

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

ساعت ۱۶ به وقت لبنان است. پیکر مطهر شهیدان سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین از ورزشگاه کمیل شمعون خارج و وارد جمعیت بیرون ورزشگاه می‌شود. لبنانی‌ها که تا الآن شهادت سید را باور نداشتند باورشان می‌شود! تابوت‌های زرد رنگ بر شانه‌های سیاه جماعت حمل می‌شود. آن‌ها با چشم خویشتن می‌بینند که جانشان می‌رود.

ابوعلی خلیل سر تیم حفاظت شهید سید حسن نصرالله محزون تر از همه است. با دیدن چهره ابوعلی یاد دست نوشته حاج قاسم برای شهید حسین بادپا می افتم که نوشته بود: «من هر شب دعایت می‌کنم و تو دعایم کن. اگر رفتی من را یادت نرود. قول دادی سلام مرا به یونس، حسین، حاج احمد، میرحسینی، همه و همه برسانی. معرفت هم حدی دارد. به آن‌ها بگو غریبم با روح و جان خسته. غروب وقت پرواز با بال و پر شکسته. کبوترها رفته اند من در دام صیاد. خدایا کی شود از دام خود گردم آزاد.»

در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است

چند قدم، چند ساعت و چند کیلومتر راه آمده ام، نمی دانم!؟ حسابش از دستم در رفته و با جمعیت به محل تدفین سید حسن نصرالله رسیده ام.

گفتم که در بیروت احساس غریبگی نمی‌کنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. غم در نسل ما امتداد دارد. انگار چهاردهم خرداد است. سیزدهم دی بغداد. سی اردیبهشت ورزقان.

سید عزیز؛ خودت گفتی که ما به شهدایمان نمی‌گوییم خداحافظ؛ به آن‌ها خطاب می‌کنیم: «الی اللقاء» تا به آن‌ها ملحق شویم. به امید دیدار ابوهادی. روزی به تو ملحق خواهیم شد.

ادامه دارد…

لینک منبع اصلی خبر

لینک خبر در ارتباط اقتصادی

این خبر توسط موتور ارتباط اقتصادی جمع آوری شده است در صورت مغایرت اطلاع دهید

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا